کد مطلب:129697 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:120

شهادت عبدالله بن حسن
مـادرش دخـتـر شـلیـل بـن عـبـداللّه بـجـلی بـود و شلیل برادر جریر بن عبداللّه و از صحابه بود. (ر.ك: ابصار العین، ص 73)

عبداللّه نوجوانی یازده ساله بود. [1] چون تنهایی عمویش را در میان دشمنان دیـد كـه پـس از شـهـادت یـارانـش او را از هـر سـو محاصره كرده اند و از سرش بر اثر ضـربتی كه مالك بن نسر كندی به او زده بود خون جاری است، نزد آن حضرت آمد. «او كـه جوانی نابالغ بود از نزد زنان آمد تا در كنار حسین (ع) ایستاد. زینب، دختر علی (ع)، خـود را بـه او رسـانـد تـا او را نـگـهـدارد؛ و امـام نـیـز به زینب فرمود: «خواهرم او را نگهدار». اما او به شدت خودداری كرد


و گفت: به خدا سوگند از عمویم جدا نمی شوم! در ایـن هنگام ابجر بن [2] كعب با شمشیر به حسین (ع) حمله كرد. جوان به او گفت: وای بر تو ای ناپاك زاده، آیا می خواهی عموی مرا بكشی؟ ابجر شمشیری به او حـواله كـرد و جوان آن را با دست دفع نمود كه شمشیر دستش را قطع كرد، به طوری كه از پـوسـت آویـزان شـد. آنـگاه جوان فریاد زد: ای مادر جان! حسین (ع) او را گرفت و به سـیـنـه چـسـبـانـیـد و گـفـت: ای زاده ی بـرادرم، بـر آنـچـه بـر تـو نـازل شـد شـكیبا باش و از این كار رضای خدای را بجوی؛ كه خداوند تو را به پدران نیكو كارت ملحق خواهد ساخت.»

آنـگـاه حـسـیـن (ع) دسـتانش را بلند كرد و گفت: «پروردگارا، اگر چند صباحی آنان را برخوردار ساختی، پس از آن ایشان را پراكنده ساز و در راههای گوناگون قرارشان ده؛ و هـرگـز والیـان را از آنـان خوشنود مگردان. چرا كه اینان ما را دعوت كردند تا یاری دهند، اما پس از آن با ما از سر دشمنی بر آمدند و ما را كشتند!» [3] اما خوارزمی مـی نـویسد: «سپس مطابق روایتی كه نخست نقل كردیم عبداللّه بن حسن به میدان آمد، ولی درست تر این است كه مطابق روایت دوم، قاسم بیرون آمد و می گفت:

اگر مرا نمی شناسید، من زاده ی حیدر هستم، شیر بیشه و شیر ژیان،

برای دشمنان چونان باد صرصرم، و همه شما را از دم شمشیر می گذرانم.

او آن قدر جنگید تا به شهادت رسید.» [4] .

در مـنـاقـب ابـن شهر آشوب آمده است: آنگاه عبداللّه بن حسن بن علی (ع) به میدان آمد و می گفت:

اگر مرا نمی شناسید من فرزند حسن هستم، سبط پیامبر برگزیده و امین، این حسین است، چونان اسیر گرفتار، در میان مردمی كه خداوند آنان را از باران سیر مگرداناد.


آنـگـاه چـهـارده تـن از دشـمـن را كـشـت. هـانـی بـن شـبـیـب وی را بـه قتل رساند؛ كه صورتش سیاه گردید.» [5] .

در مـقـاتـل الطـالبـیـیـن آمـده اسـت كـه او را حـرمـلة بـن كاهل اسدی كشت. [6] .

سـیـد بـن طاووس گوید: آنگاه حرملة بن كاهل ملعون او را هدف تیر قرار داد و در حالی كه در دامن عمویش، حسین (ع) بود وی را به قتل رساند. [7] .


[1] ر.ك: حياة الامام الحسين بن علي (ع)، ج 3، ص 257.

[2] در تـاريـخ الطـبـري (ج 3، ص 323) بـحـر بن كعب بن عبيداللّه از بني تيم اللّه بن ثـعـلبـة بـن عـكـابـه آمـده اسـت. نـيـز در هـمـيـن كـتـاب بـه نـقـل از مـحـمـد بـن عـبـدالرحـمـن نـقـل شـده اسـت كـه از دسـتـان بـحـر در فصل زمستان آب ترشح مي كرد و در تابستان همانند چوب خشك مي شد.

[3] الارشـاد، ج 2، ص 110 ـ 111؛ مقاتل الطالبيين، ص 93، اعلام الوري، ج 1، ص 467؛ المـجـدي، ص 19، اللهـوف، ص 172؛ و در تـاريخ الطبري (ج 3، ص 333) بـعـد از عـبـارت «بـه پـدران نـيـكـوكـارت» آمـده اسـت: بـه رسـول خـدا و عـلي بـن ابـي طـالب و حـمـزه و جـعـفـر و حـسـن بـن عـلي صلي اللّه عليهم اجمعين».

[4] مقتل الحسين (ع)، ج 2، ص 32.

[5] مناقب آل ابي طالب، ج 4، ص 106.

[6] مـقـاتـل الطالبيين، ص 93؛ المحن، ص 133. در اين كتاب آمده است: «عبداللّه بن حسن زيباترين آفريدگان خداوند بود»؛ و در تسلية المجالس ‍ (ج 2، ص 305) آمده است: او را هاني بن ثبيت حضرمي كشت.

[7] اللهـوف، ص 173. در ذوب النـضـار، ص 120 ـ 122 آمـده اسـت: «مـنـهـال بـن عمرو نقل مي كند كه چون آهنگ بازگشت از مكه كردم، نزد امام سجاد رفتم تا بـا ايـشان خداحافظي كنم ـ بشر بن غالب اسدي نيز با من همراه بود. حضرت فرمود: اي منهال، با حرملة بن كاهل چه كردند؟ گفتم: او در كوفه زنده است. امام (ع) دستانش را به آسمان بلند كرد و گفت: پروردگارا گرماي آهن را به او بچشان، و اين دعا را سه بار تكرار كرد.

مـنـهـال گـويـد: در كـوفه نزد مختار رفتم و او را بيرون از خانه اش ديدار كردم. به من گفت: اي منهال آيا در اين حكومت با ما شركت نمي جويي؟ من به اطلاع وي رساندم كه مكه بـوده ام. آنـگـاه قـدم زنـان تا كناس رفت و ايستاد. گويي به چيزي نگاه مي كرد. اندكي نـگـذشت كه گروهي آمدند و گفتند: امير را مژده باد كه حرمله دستگير شد! سپس او را نزد مـخـتـار آوردنـد. گـفت: خدا تو را لعنت كند. خداي را سپاس كه مرا به دستگيري تو موفق سـاخـت. قـصـاب! قـصـاب! آنگاه قصابي آوردند و مختار دستور داد تا دست و پاهايش را بـريد و سپس گفت: آتش! آتش! پس آتش و هيزم آوردند و او را آتش زدند. من در اين هنگام گـفتم: سبحان اللّه! سبحان اللّه! گفت: تسبيح گفتن خوب است، چرا تسبيح گفتي؟ من دعـاي امـام زيـن العابدين را به اطلاع او رساندم. مختار از مركبش پايين آمد. دو ركعت نماز به جا آورد و سجده اش را طولاني ساخت. آنگاه سوار شد و رفت. چون به نزديك خانه ام رسـيـد، مـن از بـاب احـترام از ايشان خواستم كه به خانه ام بيايد و غذا بخورد. او گفت: علي بن الحسين (ع) به درگاه خداوند دعايي كرد و خداوند آن را به دسـت مـن اجـابـت فـرمـود؛ و حـالا تـو مرا به غذا دعوت مي كني؟ امروز روز شكر گزاري خداوند است. گفتم: خداوند بر توفيقات شما بيفزايد.».